یه روز خوب بود.روز اول مدرسه.بچه ها هیجان زده بودن و می خواستن هر چه زودتر با مدرسه جدید و معلمای جدید آشنا بشن.کلارا,وایتی,شایلی,فلاویا وتلما اولین دانش آموزایی بودن که می ترسیدن وارد این مدرسه بشن!چون که همه تو اینترنت و کتابا و.......خونده بودن که تو 160000000گذشته که این مدرسه تازه ساخته شده بود دانش آموزایی که دیگه باید می رفتن دانشگاه و این چیزا داشتم این مدرسه رو ترک می کردن که راننده مینی بوسشون خوابش می گیره و همه ی معلما و مدیرو دانش آموزو اینا همه میوفتن تو دره و باستان شناسا بعد10 سال حتی یه ریزه استخون هم از اونا پیدا نمی کنن و همون جا کشته میشن!از اون روزبه بعد تا الان شایعه شده که این افراد گرفتار خشم و غضب اشباح شدن و از اون موقع به بعد کسی پاشو تو این مدرسه نذاشته!همه می گفتن این که همه افتادن تو دره و بعد10سال چیزی ازشون نمونده غیر طبیعیه و شایعه ست ولی حقیقت بود
گفت و گوی بچه ها قبل این که وارد مدرسه بشن:
تلما:عققققققققققققققققققققققق مدرسه!همون بهتر این شایعه ها هست من مرخص میشم خداحافظ!
کلارا:ترسو(البته خودش به حدی می ترسید که می خواست جیغ بزنه!)
شایلی:مامانییییییییییییییییییییییییییییییییییییی!
ببخشید همینقدر تونستم بقیشوبعدا